مردي، نجاري را براي كمك به تعمير خانه قديمياش استخدام كرد. در همان روز اول براي مرد نجار شكلاتي پيش آمد. ابتدا شيشه ماشين او شكست و باعث شد تا يك ساعت از وقتش را از دست بدهد. سپس ارهبرقياش خراب شد. در آخر نيز ماشين باربري قديمياش ديگر روشن نشد.
مردي كه او را استخدام كرده بود، تصميم گرفت او را به خانهاش برساند، در حالي كه مرد نجار در كوتي سنگين فرو رفته بود به خانه رسيدند، نجار از مرد دعوت كرد كه به داخل خانه بيايد و با خانوادهاش ملاقات كند.
وقتي به طرف در خانه ميرفتند، مرد نجار در نزديكي درخت كوچكي كمي مكث كرد، انتهاي شاخهاي را با دو دستش لمس كرد. تا هنگام باز شدن در خانه تغيير شگفتآوري در ظاهر و رفتار نجار ايجاد شد. صورتش با لبخندي شكفته شد پس از آن دو فرزند كوچكش را در آغوش گرفت و همسرش را نيز بوسيد. پس از معرفي مرد به خانوادهاش، او را تا نزديكي ماشينش مشايعت كرد. آنها از كنار درخت گذشتند حس كنجكاوي مرد باعث شد تا در مورد آنچه نجار با درخت انجام داده بود سؤال كند.
نجار پاسخ داد: آن درخت، درخت مشكلات من است. ميدانم نميتواند به رفع مشكلات در كارهايم كمكي بكند ولي چون به اين اطمينان دارم كه مشكلات من به داخل خانه، و به همسر و فرزندانم تعلق ندارد، بنابراين من هر شب هنگام آمدن به خانه آن مشكلات را به آن درخت ميآويزم، سپس هنگام صبح آنها را برميدارم.
جالب اين است كه وقتي صبح به سراغ درخت ميروم تا مشكلاتم را بردارم، خيلي از آنها ديگر آنجا نيستند و بقيه هم خيلي سبكتر شدهاند.